اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمیبرد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز. امروز وقتی داشتم از دفتر بیرون میاومدم و وسایل و مدارک رو برمیداشتم به اون روز فکر کردم. به اون شبی که صبحش میخواستم برم رشت و تمام وجودم رو ترس برداشته بود. خندیدم به اون روزا و همه روزهایی که توش گاها پشت در شرکتی موندم و فرد موردنظر گوشیاش خارج از دسترس شد و یا حتی گاها باهام بیاحترامی شد رو مرور کردم. میخواستم بهتون بگم وقتی یه کاری رو شروع میکنید اولش استرس دارید که قراره آدما با شما چطور برخورد کنن. تحویلتون میگیرن؟ قبولتون میکنن که شما قراره پزشکشون باشین؟ مشاورشون باشین؟ دندونپزشکشون باشین؟ کسی باشین که باهاش قرارداد چند میلیاردی ببندن؟ کسی باشین که به بچههاشون تو مدرسه درس بده؟ همه شغلها و همه کارها اولش با این ترسها شروع میشه. بعضی وقتا بعضی آدما برای بعضی کارها ساخته نشدن. اون بخش رو کار ندارم. ولی یه چیزی رو من یاد گرفتم اونم اینه که آدما هیچوقت شما رو قبول نخواهند کرد. بهترین دکتر و مهندس و آدم روی زمین هم که باشین باز حداقل 20 درصد اطرافیانتون به هر دلیلی ازتون ناراضی خواهند بود. پس اگه کاری رو به تازگی شروع کردین ترسهاش رو بپذیرین و دووم بیارین. خواهشا دووم بیارین! حتی شده روز به روز و ساعت به ساعت لحظات رو بگذرونید و دووم بیارین. یه روزی میرسه که میبینید ترسهاتون دارن از شما میترسن...
+ نمیدونم کدومش درستتره! دارم میرم تبریز یا دارم میام تبریز!؟
برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 204