دیشب خواب دیدم یه مزرعه دارم. بعد کلی از این بلاگرا میاومدن از مزرعه من رد بشن! بعضیاشون هیچ اهمیتی بهم نمیدادن. یعنی منو که میدیدن فقط نیازاشون رو میگفتن مثلا آب معدنیای میخواستن، بنزینشون تموم شده بود یا راهو گم کرده بودن و اشتباهی رسیده بودن به مزرعه و خلاصه من براشون فقط جواب یه سوال آقا از کدوم طرف باید بریم بودم! من همهشون رو میشناختم. یه کلاه کپام رو سرم بود و موهام هم بلنده بلند بود. یکی از بلاگرا با باباش داشتن از مزرعه رد میشدن. شناختمش. پیاده شدن و اینم تُن تُن با باباش حرف میزد. اما همهاش پشتش به من بود و من قیافهاش رو نمیدیدم. خیلی دلم خواست برم از جلو قیافهاش رو ببینم و باهاش حرف بزنم. با اینکه هیچوقت تو واقعیت واسه حرف زدن و دیدن یه بلاگر کنجکاو نبودم اما نمیدونم چرا این یه نفر برام انقدر تو خواب مهم شده بود. هی هر کاری میکردم یا این میرفت تو ماشین و یا بهونهای پیدا نمیشد برم باهاش حرف بزنم. مدام هم از پشت میدیدمش. آخر سر نمیدونم یه بهونهای جور شد رفتم روبروش و بهش یه چیزی دادم. لبه کلاهم نمیذاشت صورتش رو ببینم. بعد دیدم میخواد برگرده بره که سریع سرم رو آوردم بالا و چهرهاش رو دیدم. شبیه این بازیگره هست حدیث میر امینی بود! یه کم شوکه شدم. وسیله رو بهش دادم و اونم سوار ماشین شد و با باباش رفت. ماشینشون پژو پارس بود. تو پلاکش هم عدد 8 داشت. سفیدم بود. حالا نمیدونم اینا چرا یادم مونده شاید به خاطر اینکه وقتی راه افتادن برن وایسادم پشت ماشین و حسرت خوردم که چرا منو نشناخت. یا چرا انقدر معمولی بودم براش! قشنگ یادمه خیلی ناراحت شدم. ولی بعدش رفتم نشستم تو ایوون رو این صندلی چوبیا و زل زدم به مزرعه که دیدم یه ماشین دیگه داره از دور میاد.
اولش کجا بودم؟...
برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 167