روایت هفت پیکری که هشت پیکر بود...

ساخت وبلاگ

کوله‌ام رو جمع کردم که برم کرمانشاه... دلم گرفته از غروبی... نمی‌دونم چرا... شب با خودم فکر می‌کردم که الان باید یکی بود که هی پیام می‌داد و می‌گفت می‌خوای برسونمت تا ترمینال؟ باید یکی بود که وسایلم رو جمع می‌کرد و قایمکی تو کوله‌ زهوار در‌رفته‌ام چند تا خوراکی می‌ذاشت و توی راه پیام می‌داد که از جیب بغلی بردار بخور ضعف نکنی... باید یکی بود که دلش گوشه اتاقش تنگ می‌شد برای نبودنم. برای رفتنم. باید یکی بود که گوشه ذهنم درگیرش بود و گوشه ذهنش درگیرم بود. ولی هیچ‌کسی نیست. اون یکی که باید باشه نیست. مسافری شدم که پشتش کسی آب نمی‌ریزه... برگشتنش یا برنگشتنش چندان مهم نیست... مسافری که کسی جایی منتظرش نباشه معلوم نیست وقتی رفت برگرده... قصه ما قصه عجیبی شده... باید تو اون قدیم‌ها گیر افتاده باشیم... جایی وسط تاریخ... انگار نویسنده یادش رفته قصه ما رو بنویسه... انگار از یه جایی از پشت میزش یا توی حجره‌اش بلند شده خودکار یا قلم و دواتش رو کنار گذاشته و زده بیرون... رفته و رفته و رفته و هیچ‌وقت هم برنگشته... داستان ما هم نیمه‌کاره مونده... شاید ما قصه هشتم هفت پیکر نظامی بودیم.. قصه‌ای که هیچ‌وقت کامل نشد و ما سرگردون وسط سرنوشت نامعلوم نویسنده‌ داستان‌مون گیر افتادیم...

اولش کجا بودم؟...
ما را در سایت اولش کجا بودم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 105 تاريخ : شنبه 31 فروردين 1398 ساعت: 21:36