که نیامد و نیامد و نیامد

ساخت وبلاگ

بلیط قطار گرفتم و هتل رزرو کردم و مامان و بابا و آبجی کوچیکه رو راهی کردم مشهد. نمی‌دونم چه فکری با خودم کردم. خواستم کدوم گناهم رو با این کار بشورم یا تلاش کنم به خودم چی رو ثابت کنم؟ که هنوز آدم خوبی هستم؟ خودم هم میدونم که دیگه نیستم. دارم زور بیخود می‌زنم. نشستم وسط پذیرایی. تلویزیون روی شبکه 3 مونده و یه نفر داره در مورد حریم خصوصی حرف میزنه. صبح که رسیدم سرکار ماشین رو که پارک کردم و کاپشنم رو از صندلی عقب برداشتم که بپوشم یه دفعه چشمم خورد به این کار روی دیوار. یه نفر یه روز فکر کرده کسی که دوستش داشته از دست رفته. عباس کیارستمی. همون فیلمسازی که من چندان دل خوشی ندارم از فیلم‌هاش. بعد هر چی با خودش کلنجار رفته نتونسته طاقت بیاره. رفته کلی کار کرده هزینه کرده اسپری و طلق و طرح و کاتر و بعد وقت گذاشته شب راه بیفته تو خیابونا و اینطوری به دیگران بگه کسی که دوستش داشتم رفته و مقصر یه پزشک بوده...کاری ندارم حرفش درسته یا غلطه یا هرچی. اینکه تونسته اون چیزی که در درونش بوده تو دلش بوده رو بریزه بیرون و خودش رو تخلیه کنه کلی حال خوب پشتش داره. چیزی که من خیلی وقتا تو زندگیم نتونستم انجامش بدم. دارم فکر می‌کنم چطور نبودن تو رو باید بیرون می‌ریختم. چرا اطرافیانم حس می‌کنن من حالم خوبه و هیچ چیزیم نیست؟ چرا این دست و پا زدنه رو کسی متوجه نمیشه؟ باید راه بیفتم برم تو خیابونا و گرافیتی کار کنم. رو همه دیوارای بزرگ شهر بنویسم لافکادیو مُرد... به خاطر خطای دلبر.

اولش کجا بودم؟...
ما را در سایت اولش کجا بودم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 143 تاريخ : جمعه 23 آذر 1397 ساعت: 19:11