ساعت چهار صبح کمک راننده اومد ته اتوبوس و چرخی بین صندلیهای خالی زد و برگشت. چند نفری پیاده شدند. باورم نمیشد اینجا همون جایی باشه که باید پیاده بشم. وقتی داشت راه میافتاد گفتم اهوازه؟ با لهجه جنوبیش گفت ها. پس چرا پیاده نشدی. گفتم مگه پایانه نمیری؟ گفت همونجا بود دیگه. راننده زد روی ترمز و پیاده شدم. وسط خیابونی پر از مه که کفش پر از آب بود و چشم چشم رو نمیدید. با خودم گفتم قوی باش. پایانه نزدیکه. میری اونجا و منتظر صبح میشی. جلوتر رفتم و با ردیف فلافلیهایی روبرو شدم که همهشون باز بودند. اول خوشحال شدم و گفتم این فلافل اهواز و اینها که میگفتند همین بود؟ بعد یک دفعه بیشتر که دقت کردم به قیافه عربهایی که جلوی فلافلی با چهرههای عجیب غریب ساعت 4 صبح به من زل زده بودند روبرو شدم. فهمیدم نباید باهاشون چشم تو چشم بشم. سرم رو انداختم پایین و شبیه آدمهایی رفتار کردم که انگار این کار همیشگی شونه که ساعت 4 صبح از اونجا سردربیارند. بعد هم از جلوی نگاهها و کلمههایی که به عربی به هم میگفتند رد شدم و رسیدم به ورودی پایانه سیاحت. خوشحال خواستم برم داخل که سربازی از پشت سرم گفت کجا میری؟ همه جا رو آب گرفته. تعطیله. برگشتم و چون لهجهاش به تهرانیها شبیه بود گفتم چی؟ تعطیله؟ چرا؟ گفت ساعت 11 تعطیل میکنن. 6 صبح باز میشه. کجا میخوای بری؟ چیزی نگفتم. تو شهرهای غریب هر چی کمتر صحبت کنی احتمال افتادن تو دردسر کمتر میشه. همونجا وایسادم. نه راه رفتن داشتم و نه راه برگشتن. دو تا عرب جلوی مغازه روبرویی تو تاریک روشن صبح با تیشرت نشسته بودند و داشتند من رو نگاه میکردند. فهمیدم هر حرکت ناشیانهای دستمایه خندهشون میشه. از بین آبهای حیابون تو تاریکی و مه خیابون و نور چراغهای فلافلیها برگشتم سمت سرباز. نزدیکش وایسادم و وقتی دیدم ارتشیه گفتم اینجا خدمت میکنی؟ گفت آره. از اردیبهشت. گفتم تو هم زود رسیدی؟ گفت نه. تو زود رسیدی؟ گفتم آره. فکر میکردم 7 صبح برسم. ولی 13 ساعته اومد. گفت تازه دیر رسید. به خاطر برف و مه جاده. گفتم بچه تهرانی؟ گفت نه ساوه. گرم صحبت شدیم از دانشگاه و خدمت گفت و منم از کار و ماموریت و این چیزها که وقتمون بگذره. گوشیش رو تو اولین مغازه فلافلی کنار پایانه به شارژ زده بود. گفت همیشه مسیرش اینجاست و عادت کرده. خیالم راحت شد که تجربه این شرایط رو داره. دل و جرأتم برگشت. گوشیم رو درآوردم و به جای گوشیش به شارژ زدم. صاحب فلافلی پسر بامعرفتی بود. چهرهاش تیپیکال جوونهای اهوازی بود. با همون چشم و ابروی مشکی و صورت آفتاب سوخته و لهجه جنوبی و اداهای تهرانی که این روزها همه جا پیدا میشه. اسمش علی بود. سرباز که ساعت پنج رفت و تو مه گم شد. کنار علی وایسادم و کم کم سر حرف رو باز کردم. داشتم از سرما میلرزیدم. قبل راه افتادن فکر میکردم هوا قراره گرم باشه ولی سوز سرمای اول صبح داشت استخوونهام رو میترکوند. برای یک جای گرم حاضر بودم هر چی دارم بدم. علی اجاق فلافلپزیاش رو روشن کرد. رفتم جلو و وایسادم کنار اجاق. خودش یک تیشرت پوشیده بود و عین خیالش نبود. با یک دستمال کثیف ظرفهای ترشی و اجاق و تابه روی اون رو تمیز کرد و من هر چی بیشتر کارهاش رو میپاییدم بیشتر مطمئن میشدم که هیچوقت فلافلهای اهواز رو نمیخورم. ساعت حدود 7 تازه هوا شروع به روشن شدن کرد ولی مه انقدر زیاد بود که هنوز نمیتونستی بفهمی دقیقا کجای این کره خاکی ایستادی. دیگه با علی رفیق شده بودیم. دست و صورتم رو تو مغازه کناری شستم. کیفم رو گذاشتم پیش علی و رفتم چند مغازه اون طرفتر یه چایی تو استکان و نعلبکی با پیرمردی اهوازی خوردم و یک دعوای حسابی به زبان عربی هم تماشا کردم. کمکم چهره آدمها بیشتر قابل اعتماد شد و من رو هم کنار خودشون قبول کردند. ساعت هشت وقتی مطمئن شدم اسنپ پیدا نمیشه, سوار پرایدی شدم که کف اتاقش پر از آب بود و رفتم سمت فولاد خوزستان. تا شب کارم تموم شد. ساعت حدود 7 بود که تو آژانس با پسر دیگهای از تهران که اون هم برای مأموریت اهواز اومده بود نشسته بودم. تو راه بهم گفت میدونی من تو همین اهواز پاگیر شدم. گفتم چطور؟ گفت تو همین مأموریتها با دختری آشنا شدم و الان خونه مادر زنم اهوازه و الان دارم میرم اونجا. تو دلم گفتم لعنت بهت! و خندیدم و گفتم البته اهواز که امروز حسابی از خجالت من دراومد. صبح تو ترمینال یخ زدم و از شدت آب گرفتگی تاکسی هم پیدا نمیتونستم بکنم. وقتی برگشتم ترمینال رفتم سمت مغازه علی. دوستش گفت تا نیم ساعت دیگه نمیاد. گفتم بگو اون پسری که صبح پیشت بود سلام رسوند و تشکر کرد. گفت فلافل نمیخوری؟ نگاهش کردم و گفتم ممنون. سوار اتوبوس شدم و با خودم گفتم کاش آدم در هر شهری, یک دوست داشت که میتونست ساعت چهار صبح بهش زنگ بزنه که من رسیدم ترمینال و دارم یخ میزنم. بیا دنبالم...
برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 122