به دنیای من...

ساخت وبلاگ

بانک سرمایه، آسیاتک، بانک شهر، بانی‌مد و آزمایشگاه نامی امروز فقط و فقط برای یکی از مخاطبانشان یک پیام مشترک ارسال کردند. پیامی که از سراسر جهان هم اگر مخابره می‌شد باز چیزی از اندوه من نمی‌کاست. اندوه تنها بودن در آستانه ورود به سی‌سالگی. سی سالگی یک طورهایی است. مثل قرمه سبزی‌ای است که از دیشب مانده. ورود به دورانی است که همه چیز آدم باید جا افتاده باشد. درسش، کارش، درآمدش، وضعیت اقتصادی و اجتماعی و اعتقاداتش و حتی بله حتی احساساتش. و من در آستانه سی سالگی در هیچ کدام اینها به ثبات نرسیده‌ام. آنقدر که می‌دانم ممکن است همین هفته بعد دست از کار بکشم. ماشینم را  بردارم و تا هفته‌ها پیدایم نشود. آنقدر که هر ماه چند روز مانده به سررسید قسط‌ها مدام ته حسابم را چک می‌کنم که نکند نتوانم از پسش بربیایم. آنقدر نگران که مادر به من لبخند می‌زند. سی‌سالگی یعنی در گوشی‌ات باید یک مخاطب خاص داشته باشی. به جای گفتن بله؟ بفرمایید؟ الو؟ یاد بگیری پشت گوشی بگویی جانم. از آن جانم‌هایی که برای یک نفر و فقط یک نفر خرج می‌شود. به خانه که رسیدم خواهر کوچیکه و مادر مثل همیشه کیک کوچکی خریده بودند و کمی خندیدیم و خوش گذراندیم. مادر پاکت پول به دستم داد و خجالت کشیدم. خواهر کوچک هم این سال‌ها بهترین دوست و رفیق و تنها کسی بوده که هیچ وقت تنهایم نگذاشته. حتی با وجود تمام اخلاق‌های گند و غیر قابل تحملم و نارضایتی‌هایی که مدام به دیگران تسری‌اش می‌دهم و حال و روز آن‌ها را خراب می‌کنم. دیروز و امروز هم چند تا از دوستان وبلاگی محبت داشتند و تبریک گفتند. هر چند همیشه روز تولدم را مخفی کرده‌ام. امسال تمام هدایای دنیا را هم که به من می‌دادند راضی نمی‌شدم. چند وقتی است که می‌دانم خوب می‌دانم که تنها چیزی که می‌تواند خوشحالم کند دیدن "تو" ست. که این روزها زیباترین لباس عروس دنیا را به تن کرده‌ای و مدام گوشه و کنار خیال‌هایم پرسه می‌زنی. گاهی هم مجسم در فروشگاه آن طرف خیابان زل می‌زنی به من تا ماشین عقبی بوق بزند و بوق بزند و بوق بزند و من به روزی فکر کنم که تو به دنیا خواهی آمد...

اولش کجا بودم؟...
ما را در سایت اولش کجا بودم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 0:10