دیروز عینکم رو عوض کردم. بیست و پنج صدم چشم راستم نمرهاش بالاتر رفته بود. خانوم اپتومتریست اعصاب نداشت. وقتی بهش در مورد راهاندازی یک سیستم ساده هماهنگی با مراجعین توضیح دادم دلخور شد و گفت چونهات رو بذار اینجا. پیشونی هم بچسبد اینجا. آن دورها تک درختی وسط دشت مدام فولو و فوکوس شد. بعد هم نسخه را نوشت و مرا به بیرون اتاق هدایت کرد. تعداد زیادی فریم امتحان کردم و آبجی کوچیکه گفت این یکی شبیه فریم لوئیس دگا تو پاپیونه. تو دلم گفتم اما من میخواستم پاپیون باشم، نه لوئیس دگا. بعد یادم افتاد پاپیون اصلا عینکی نبود. دختر منشی فریم رو ثبت کرد و گفت فردا ساعت شش تماس بگیرین که آماده شده یا نه. قبض رو گرفتم و تو جیبم گذاشتم. 140 تومن ناقابل. برای شفافتر دیدن این دنیا؟ میارزید؟ امروز عینک رو تحویل گرفتم. دنیام شفافتر شد. جلوی آسانسور دختری که داخل مطب کارش با ما تمام شده بود کنارمان ایستاده بود. آسانسور برای همه جا نداشت. گفتم شما بروید یه نفر جا داره. سوار شد و با آبجی کوچیکه از پلهها پایین اومدیم. وسط پلهها گفتم سریعتر بیا. بذار با هم برسیم! آبجی کوچیکه داشت میخندید و من با پررویی خودم را رساندم همکف که دیدم آسانسور طبقه اول ایستاده تا کسی پیاده شود. تو ذوقم خورد و آبجی کوچیکه هم انگشتش رو چسبوند به بینیاش که یعنی خریداریم... جلوی ساختمون با عینک جدید و کمی سرگیجه راه افتادیم. هوا سرد بود. تو دلم گفتم لوئیس دگا هم تلاشش رو کرد. نه؟ آبجی کوچیکه نگاهی بهم انداخت و گفت باز با خودت بلند بلند حرف زدی؟ خندیدم و زمزمه کردم صد چشم شدم در شهر...
برچسب : نویسنده : mlafcadiog بازدید : 133