روزهای بیحوصله را در شلوغی آدمها و تماشایشان میگذرانم. میروم ونک. موکا، آمریکانو، اسپرسو یا شیرکاکائوی داغ سفارش میدهم و مینشینم روی نیمکتهای روبروی بازار و نگاه میکنم. پسرکها و دخترکهای خیا, ...ادامه مطلب
حمید هیراد داشت میگفت شوخیه مگه بذاری بری نمونی... که میز و لپ تاپم شروع کرد لرزیدن....چند لحظه بعد هندزفری ها داشت از گوشم کشیده میشد و لپ تاپ روی لبه میز داشت سقوط میکرد و من فقط داشتم تلاش میکردم که خودم را به در اتاق برسانم... اتاق میلرزید انگار داخل گهواره باشم به در که رسیدم تازه مغزم به یادش آمد که یک سری چیزهایی به ما یاد داده بودند و قرار نبود وقتی در طبقه دوم هستی به راه پله فرار کنی و خودت را گیر بیندازی. قرار بود بروی گوشه دیوار و سرت را بین پاهایت بگیری... و تلاش کنی زنده بمانی. یک لحظه دستم به دستگیره ماند و وقتی یادم آمد مادر و خواهرم طبقه پایین هستند فقط با خودم فکر کردم قبل از تمام شدن همه چیز ببینمشان. همین. تمام آن چیزهایی که در لحظه آخر تمام همسایه ها در کوچه و همین حالا بین شوخی های از روی ترس و نگرانی در خیابان های پر از ترافیک و مردم سردرگم اتفاق دارد می افتد همین است که از حال هم با خبر شویم. زلزله تا همین الان که به صندوق عقب ماشین تکیه داده ام و دارم اینها را مینویسم درس بزرگی بود. وقتی همه چیز را در خانه رها کردیم و به خیابان آمدیم و فهمیدیم وقتی لحظه آخر فرا برسد همه آنچه دوست داریم بیش از یک کوله ساده کوچک نیست و چند چهره نگران اما خوشحال که هنوز صدای همدیگر را میشنویم. شما فردا یلدا را جشن میگیرید اما چه یلدایی بشود امشب ما.... + التماس دعا و حلالیت از, ...ادامه مطلب
در خانه چشم پوشی میکنی در وبلاگ از برداشتهای اشتباه این و آن چشمپوشی میکنی و در خواندن کامنت کوچکترهایی که وقایع را با نگاه خودشان و از پنجره دنیای خودشان میبینند. گاهی اوقات به خودت میگویی شاید اصلا چنین کامنتی اگر چند دقیقه بیشتر گذشته بود هرگز ارسال نمیشد؛ و میگویی پس بیا فکر کنیم هرگز ارسال نشده است... ادامه مطلب, ...ادامه مطلب